-هر وقت می‌خواست بره قبلش هرچی می‌خواست بخره رو تصور می‌کرد و با اون دید می‌رفت ؛

ولی هیچ‌وقت اون چیزی که می‌خواست رو پیدا نمی‌کرد و

دست از پا دراز تر با یه عالم حسرت برمی‌گشت.
تو زندگی‌شم همین بود؛ هرچی می‌خواست اتفاق می‌افتاد

ولی نه اونجور که تصور کرده بود بلکه به غم‌انگیز ترین شکل ممکن.
یه روز دو تا کتاب و جورابای لنگه به لنگه و شال‌گردن زرده و لاک سرمه‌ای رو برداشت،

حسرت و بغض و دل و اشک و چهارتا لباس گشاد و دوتا شلوار جین چپوند تو کوله مشکیه،

گوشی و هندزفری و گذاشت رو میز و برای بار آخر به همه‌چی نگاه کرد و برای همیشه رفت.
هیچکس نمی‌دونست کجا رفته ولی همه می‌دونستن که دیگه نمیاد.
آخه خسته بود، خیلی زیاد!


خاطره بازی می‌خواست ,هرچی می‌خواست منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ملک اجاره ای من و عشقم دلنوشته ها تخفیف دونی انگشتر و گردنبند نقره اصل تخفیف دونی tiesNetw shop نوین گرافیک -چاپ روی اجسام -چاپ روی پیکسل